خالی شده از رؤیا
بمان و نظاره کننظاره کن آوار سنگين اشک هايم رانظاره کن آينه ی ديدگان شب زده ام راآيا افقی در دورست های نگاهم خواهی يافت؟ديگر نور افکار کودکانه ام نيز به خلوت کوچه های بلوغم پا نمی گذارندبه راستی سهم من از لبخندهای رضايت چه بود؟گوئيا علم فراگرفته ام محوريت روابط فاصله ها را دارداميدواری من تهديدی گشته برای ظلمت سياهی شبوجودم نقضی است بر اصل "بالاتر از سياهی رنگی نيست" آریآری ديدگان تو حکم دوريستعمق بی عمق خاطراتت روز به روز و لحظه به لحظه با گرد و خاک حافظه ی رها گشته ام محو ميشوندديوار سکوت را بشکنچيزی به زبان بياورغم سنگين سکوت را بر دوش من تحميل نکنمن تا مرز جنون خالی گشته امغربتی که وجود قلبم را فراگرفته به ياد آورمرا به ياد آور
نگارش : حامد سروش
1389/07/21
[email protected]
چهارشنبه 21 مهر 1389 - 11:18:10 AM