بر روي صندلي سرد تنهايي نشسته بودم;ساده و بي آلايش و مهنت زده,در انتظار غريبه اي آشنا
نيم نگاهي به چمدان پر از خاطرات پوچ,و جاده اي سرد و خاموش که از پشت پنجره ي اتاق مرا مي خواند
گهگاه به ساعت مرده ي اتاق مي نگرم;لحظه از آن من است,با وجودي پر از غم و شادي,
دست بر چمدان برده و ميل براي رسيدن به آغوش سرد جاده تمام وجود خالي از خودم را فرا گرفته
قدم بر جاده که مي گذارم,سراسر وجودم پر از رفتن مي شود,رفتن به مقصد رفتن
با خيالي شکسته شده راه مي روم و زمزمه اي سرد لبانم را نوازش مي کند
زمزمه اي خشک و بي روح که ميگفت:او باز هم نيامد...باز هم نيامد...کم کم قدم هايم سست مي شود
فکر و خيالي پريشان وجودم را ناآرام ميکند
شايد جامانده اي دارم!!!چند قدم جلوتر ذهنم مرا از حرکت وا ميدارد
اي واي.........که جا مانده دلم
نگارش:حامد سروش
1388/10/30
68550 بازدید
25 بازدید امروز
18 بازدید دیروز
69 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian