.......باید امشب بروم
آسمان چقدر تيره و تار است,تاريک تر از قلب پاره پاره ي من
دوست ندارم به چيزي غير از قدم برداشتن فکر کنم
چقدر اينجا کوچک است,کوچکتر از کودکي خودم که به زحمت به ياد دارم
انگار من بي حساب به اين جهان فراخوانده شده ام هرچقدر هم فکر مي کنم جايي براي بودن من در اين هستي و نيستي تدارک ديده نشده است
کاش کسي بود و جواب اين سوال مرا ميداد که من با اجازه ي چه کسي قدم به عرصه ي وجود نهاده ام
تا کجا بايد بروم؟
تا کجا ميتوانم بروم؟
کاش اجازه داشتم براي دوست داشتن
کاش اجازه داشتم براي زندگي کردن
کاش اجازه داشتم براي خنديدن و گريستن
در افکار خودم هم نمي يابم که در کجا و در آغوش چه کسي آرام خواهم گرفت؟
آرامشي وصف ناپذير و بدون پايان آرامشي که قدرتمندترين جدايي ها هم توان مقابله با آن را نداشته باشند
پس اين عشق که زمزمه ي لب جهانيان است کجاست؟
چرا هرچه جستجو ميکنم بيشتر از پيش گم ميشود؟
چرا کسي نخواست که قدر من را بداند؟
گاهي وقت ها به اين مي انديشم که شايد در بدو خلقت چيزي در وجود ديگران قرار داده اند که در من نيست
شايد دليل ناسازگاري ديگران با من همان چيزي باشد که من نميبينم
و شايد هم خنديدن را به من ياد ندادند
و شايد هم زندگي کردن را به من ياد ندادند
.....بايد امشب بروم
نگارش:حامد سروش 1388/11/1
چهارشنبه 30 دی 1388 - 8:30:47 PM