مرداب
مرداب
شب سياهی کرد و بيماری گرفت
ديده را طغيان بيداری گرفت
ديده از ديدن نمی ماند، دريغ
ديده پوشيدن نمی داند، دريغ
رفت و در من مرگزاری کهنه يافت
هستی ام را انتظاری کهنه يافت
خنده ام غمناکی بيهوده ای
ننگم از دلپاکی بيهوده ای
هر دو در بيم و هراس از يکدگر
تلخکام و ناشناس از يکدگر
عشقمان سودای محکومانه ای
وصلمان رؤيای مشکوکانه ای
يال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقه ها را می ربود
عطر بکر بوته ها را می ربود
بر فرازش، در نگاه هر حباب
انعکاس بی دريغ آفتاب
خواب آن بيخواب را ياد آوريد
مرگ در مرداب را ياد آوريد
نگارش : حامد سروش
[email protected]
جمعه 28 خرداد 1389 - 1:08:05 PM