گفته بودي مسافر هستي
با چشم هايت بر قلبم تحميل کردي که مجال ماندن نيست
ندانستم که مسافر وسعت بي کران آب هستي
از نگاه هايت دريافتم که ديگر دلت با من نيست
وليکن بر زبانم نمي آمد که بگويم چرا؟
رفتي و دل به دريا زدي
بر روي ماسه هاي ساحل ايستادم و به قايقي که لحظه به لحظه دورتر مي شد،چشم دوختم
و عشقي که هر آن سنگيني فراقش روح آشفته ام را آزار مي داد
غروب آفتاب هميشه وجود محنت زده ام را به ساحل مي کشاند
همانجايي که قايق رو به ساحل آورد،ولي از او خبري نبود
هر روز کارم اين شده که بر روي شن هاي ساحل بنشينم
و نگاه پراضطرابم را به افق و بي نهايت بدوزم
قفل سکوت بر وجودم حاکم شده ولي قلب خسته ام يک دنيا شکايت دارد
در پهناي چشمانم اشک حلقه مي بندد و غم هاي دنيا درون قلبم خانه مي کند
خاطرات لب دريا هيچ گاه از خاطرم پاک نخواهد شد
با انتظار آمدنت روز را به شب،و امروز را به فردا مي رسانم
در تاريک ترين پرده ي افکارم هم باورم نمي آمد
که عشق و تمام وجودم در زير اين گستره ي آبي خفته باشد
تنها مانده ام در اين ساحل شوم و محنت زده
و زندگي کردن برايم همچون عذاب مي باشد
دست بي رحم تقدير عشقم را به دريا فراخواند
حالا تنها در ميان افکار پريشان خود به اين سؤال مي انديشم که
آيا او خواهد آمد؟
نگارش:
حامد سروش1388/12/06
[email protected][email protected]www.Hamed-Hakan-q.blogfa.com